زیاده از ضرورت خواستن. از حد درگذشتن. بی اعتدالی کردن. تمزین. تمزن، افزونی کردن بر کسی. (منتهی الارب) ، کنایه از جلوگیری کردن از افسار گسیختگی و لاابالی گری
زیاده از ضرورت خواستن. از حد درگذشتن. بی اعتدالی کردن. تمزین. تمزن، افزونی کردن بر کسی. (منتهی الارب) ، کنایه از جلوگیری کردن از افسار گسیختگی و لاابالی گری
زیادت. زیاده. تزاید. مد. (یادداشت دهخدا). ازدیاد. رب. مزید. مزاده. مضاعفه. تضعیف. اضعاف. (تاج المصادربیهقی). مزز. (منتهی الارب). زید. زیادی. تضعیف. (دهار). و رجوع به افزون و ترکیبات آن شود: شکر نعمت نعمتت افزون کند کفر نعمت از کفت بیرون کند. مولوی. شنیدم اندکی در وظیفه اش افزون کرد و بسیاری از ارادت کم. (گلستان). کسی با بدان نیکوئی چون کند بدان را تحمل بد افزون کند. سعدی. دریاب عاشقان را کافزون کند صفا را بشنو تو این سخن را کاین است یادگاری. سعدی. دگر خواست کافزون کند تخت و تاج بیفزود بر مرد دهقان خراج. سعدی. بغیر از بوسه کز تکرار رغبت را کند افزون کدامین قند را دیگر مکرر میتوان خوردن. صائب.
زیادت. زیاده. تزاید. مد. (یادداشت دهخدا). ازدیاد. رب. مزید. مزاده. مضاعفه. تضعیف. اضعاف. (تاج المصادربیهقی). مزز. (منتهی الارب). زید. زیادی. تضعیف. (دهار). و رجوع به افزون و ترکیبات آن شود: شکر نعمت نعمتت افزون کند کفر نعمت از کفت بیرون کند. مولوی. شنیدم اندکی در وظیفه اش افزون کرد و بسیاری از ارادت کم. (گلستان). کسی با بدان نیکوئی چون کند بدان را تحمل بد افزون کند. سعدی. دریاب عاشقان را کافزون کند صفا را بشنو تو این سخن را کاین است یادگاری. سعدی. دگر خواست کافزون کند تخت و تاج بیفزود بر مرد دهقان خراج. سعدی. بغیر از بوسه کز تکرار رغبت را کند افزون کدامین قند را دیگر مکرر میتوان خوردن. صائب.
پیش افتادن. سبقت گرفتن: به داداز نیاکان فزونی کنم شما را بدین رهنمونی کنم. فردوسی. ، بیشتر ساختن. زیادتر کردن: به آن کس ترا رهنمونی کنم بهنگام یاری فزونی کنم. فردوسی. رجوع به فزونی شود
پیش افتادن. سبقت گرفتن: به داداز نیاکان فزونی کنم شما را بدین رهنمونی کنم. فردوسی. ، بیشتر ساختن. زیادتر کردن: به آن کس ترا رهنمونی کنم بهنگام یاری فزونی کنم. فردوسی. رجوع به فزونی شود